ناز نگاه - کانون قرآن و عترت دانشگاه آزاد اسلامی واحد یزد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز نگاه - کانون قرآن و عترت دانشگاه آزاد اسلامی واحد یزد
ای علیّ! از ویژگیهای مؤمن آن است که حقیقت را از دشمنش می پذیرد و فرا نمی گیرد جز برای آنکه بداند و نمی داند جز برای آنکه عمل کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

"الهی ! غریبم و ذکر تو" غریب و من با ذکر تو " الف گرفته ام . زیرا غریب با غریب الف می گیرد "...


 


بر فراز کوه ایستاده ام . باران پیوسته و آهسته می بارد و با توده های غلیظ مه


در انبوه سبز درختانِ دور در هم می آمیزد .


آنجا که سبز و خاکستری در هم پیچیده اند . ابرها آرام آرام پائین می آیند ، پائین تر از کوه و


چون چتری بر سر درّه می نشینند .


هوس راه رفتن روی ابرها در سرم قوّت می گیرد .


این لحظه ، همان لحظه ی نابی است که مرا با جاودانگی پیوند می دهد .


" مه و باران " این تابلوی با شکوه خالق زیبای طبیعت ، چتر طاووس خیالم را می گشاید .


حالا من قاصدکی شده ام در سرزمینی غریب که با حرکات پیوسته ی باران به این سو و آن سو


به دنبال سرپناهی پا در جاده ی وهم انگیز تابلو می گذارم .


جاده ای که انتهایش معلوم نیست .


می خواهم بدانم آخر راه کجاست ؟ به پیش می روم . چقدر راه باریکه های فرعی زیادند !


اولی را رها می کنم ، امّا نه . حسّ کنجکاوی امانم نمی دهد .


تا پایم را در آن می گذارم ، قطرات سیاه باران به شکل کلماتی بر سرم می بارند ، خودخواهی


یا چیزی شبیه این . نه نمی خواهم ، این راه نه .


پریشان می دوم و خود را به میان جاده ی اصلی می کشانم .


می ترسم و هر چه پیش می روم متوحش تر می شوم .


انگار نفس هایم با مه یکی شده اند . آخر چقدر جاده ، چقدر راه ؟


این همه برای چیست ؟


اکنون دیگر باران نمی بارد بلکه این کلماتند که پژواک صدائی مهیب ، مرا به


هر یک از این راه باریکه ها می خوانند : بیا ، بیا اینجا جاده ی نفرت ،


جاده ی کینه ، جاده ی دوروئی – نمی دانم چرا این راه ، در نظرم از بقیه پهن تر می آید ؟


اصلا جای پاها در این جاده چقدر زیاد است !


و باز هم راه ، راه حرص ، راه غرور ، راه دروغ ، این طرف و آن طرف راه های فرعی ،


نه تمام شدنی نیستند . سرم گیج می رود . پاهایم کرخت شده . سردم است .


پس کی این جاده تمام می شود ؟


نمی دانم چقدر در " راه " دویده ام امّا همه اش آنی را می ماند . پس آخر دنیا کجاست ،


چرا کسی جوابم را نمی دهد ؟ !


مثل اینکه چیزی به چشمم می آید شبیه آدمهائی سفید پوش که به سرعت باد ،


وارد دهلیزی از نور" می شوند .


اینها به کجا می روند ؟ یعنی آخر دنیا اینجاست ؟ چرا خوب نمی بینم !.


مه و باران نمی گذارد . می خواهم بروم امّا گوئی پاهایم به زمین چسبیده اند .


خدای " من ! اینجا چقدر جاذبه زیاد است ؟ !


پس آنها چه کرده اند که چنین سبکبال می روند ؟


لحظه ای کسی"... را می بینم ، نورانی تر از هر چه ؛ هست .


برایم دستی تکان می دهد و مرا به سوی خویش می خواند .


حالا اشکهایم با باران یکی شده . زبانم بند آمده ، می خواهم چیزی بگویم که


قطره های سفید باران هر یک کلمه ای می شوند و بر سرم فرو می ریزند :


یا الله " ، یا رحمن ، یا رحیم ، یا هو " ، یا ودود " ، یا کریم ، یا حبیب ،


یا قهاّر ، یا عزیز ، یا ...


و من زیر باران کلمات ، خیسِ خیس می شوم ...


.


.


.


سر امید فرو آرم و روی عجز به درگاه نیاز


 


تا مگری ناز نگاه آن یگانه " ، شرمسارم کند


...


التماس دعا


یا علی "


 



 

نویسنده: قرآن و عترت |  چهارشنبه 85 آبان 17  ساعت 4:3 عصر