"الهی ! غریبم و ذکر تو" غریب و من با ذکر تو " الف گرفته ام . زیرا غریب با غریب الف می گیرد "... بر فراز کوه ایستاده ام . باران پیوسته و آهسته می بارد و با توده های غلیظ مه در انبوه سبز درختانِ دور در هم می آمیزد . آنجا که سبز و خاکستری در هم پیچیده اند . ابرها آرام آرام پائین می آیند ، پائین تر از کوه و چون چتری بر سر درّه می نشینند . هوس راه رفتن روی ابرها در سرم قوّت می گیرد . این لحظه ، همان لحظه ی نابی است که مرا با جاودانگی پیوند می دهد . " مه و باران " این تابلوی با شکوه خالق زیبای طبیعت ، چتر طاووس خیالم را می گشاید . حالا من قاصدکی شده ام در سرزمینی غریب که با حرکات پیوسته ی باران به این سو و آن سو به دنبال سرپناهی پا در جاده ی وهم انگیز تابلو می گذارم . جاده ای که انتهایش معلوم نیست . می خواهم بدانم آخر راه کجاست ؟ به پیش می روم . چقدر راه باریکه های فرعی زیادند ! اولی را رها می کنم ، امّا نه . حسّ کنجکاوی امانم نمی دهد . تا پایم را در آن می گذارم ، قطرات سیاه باران به شکل کلماتی بر سرم می بارند ، خودخواهی یا چیزی شبیه این . نه نمی خواهم ، این راه نه . پریشان می دوم و خود را به میان جاده ی اصلی می کشانم . می ترسم و هر چه پیش می روم متوحش تر می شوم . انگار نفس هایم با مه یکی شده اند . آخر چقدر جاده ، چقدر راه ؟ این همه برای چیست ؟ اکنون دیگر باران نمی بارد بلکه این کلماتند که پژواک صدائی مهیب ، مرا به هر یک از این راه باریکه ها می خوانند : بیا ، بیا اینجا جاده ی نفرت ، جاده ی کینه ، جاده ی دوروئی – نمی دانم چرا این راه ، در نظرم از بقیه پهن تر می آید ؟ اصلا جای پاها در این جاده چقدر زیاد است ! و باز هم راه ، راه حرص ، راه غرور ، راه دروغ ، این طرف و آن طرف راه های فرعی ، نه تمام شدنی نیستند . سرم گیج می رود . پاهایم کرخت شده . سردم است . پس کی این جاده تمام می شود ؟ نمی دانم چقدر در " راه " دویده ام امّا همه اش آنی را می ماند . پس آخر دنیا کجاست ، چرا کسی جوابم را نمی دهد ؟ ! مثل اینکه چیزی به چشمم می آید شبیه آدمهائی سفید پوش که به سرعت باد ، وارد دهلیزی از نور" می شوند . اینها به کجا می روند ؟ یعنی آخر دنیا اینجاست ؟ چرا خوب نمی بینم !. مه و باران نمی گذارد . می خواهم بروم امّا گوئی پاهایم به زمین چسبیده اند . خدای " من ! اینجا چقدر جاذبه زیاد است ؟ ! پس آنها چه کرده اند که چنین سبکبال می روند ؟ لحظه ای کسی"... را می بینم ، نورانی تر از هر چه ؛ هست . برایم دستی تکان می دهد و مرا به سوی خویش می خواند . حالا اشکهایم با باران یکی شده . زبانم بند آمده ، می خواهم چیزی بگویم که قطره های سفید باران هر یک کلمه ای می شوند و بر سرم فرو می ریزند : یا الله " ، یا رحمن ، یا رحیم ، یا هو " ، یا ودود " ، یا کریم ، یا حبیب ، یا قهاّر ، یا عزیز ، یا ... و من زیر باران کلمات ، خیسِ خیس می شوم ... . . . سر امید فرو آرم و روی عجز به درگاه نیاز تا مگری ناز نگاه آن یگانه " ، شرمسارم کند ... التماس دعا یا علی "
نویسنده: قرآن و عترت |
چهارشنبه 85 آبان 17 ساعت 4:3 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|